.
هوالمحبوب
می خواهم برايت بنويسم.. می خواهم از روزی بنويسم که آمدی.. روزی که اين دل تنها بود و در تنهايی لحظه ها را سپری می کرد به دنبال نگاهی آشنا.. شايد می دانست در همين نزديکی نگاهی است هم نفسی است.. قرار نبود تو باشی اما نمی دانم در پس آن نگاهت چه داشتی که ماندی که خواندی سرود هم نوايی.. حالا دل بی درد ما درد دارد ! درد تو.. درد دلی که بردی..دلی که دادم به آن نگاه آشنا.. نگاه مقدس.. به آن خنده های صميمی..
اکنون نگران دل خود نيستم چون ميدانم دل پس دادنی نيست! بلکه شکستنی است! نگران نگاهت نيستم چون نگاهت جاودان نيست..
تنها دل من ديگر دل نيست..!
دورها آوايی است که مرا ميخواند ماندم جايز نيست
غرق عشقم کن..
نظرات شما عزیزان: